ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پسرک
هوشیار
در
زمان های قدیم، مردی با الاغ خود، باری را برای فروش به شهری دیگر می بُرد. اما از
بد حادثه و پس از عبور از یک مزرعه، الاغ خود را گم کرد.
او
به دنبال الاغ خود می گشت. برای همین از پسری در آن حوالی پرسید:
آیا
تو الاغ مرا دیده ای؟
پسر
گفت: همان الاغی که چشم چپش کور بود!!
همان
الاغی که پای چپش می لنگید!!!
همان
الاغی که بارِ گندم داشت!!
آن
مرد خوشحال شد و گفت آری خودش است. حال بیا برویم و آن را به من تحویل بده.
(غذای سگ)
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینو گوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تُومن فقط آشغال گوشت میشه نِنه ..بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه!
ادامه مطلب ...